Fate Survivor Narrated - غیر قابل انکار (قسمت 4): از دست دادن دردناک

Fate Survivor Narrated - غیر قابل انکار (قسمت 4): از دست دادن دردناک
تصویر: میخائیل استارودوبوف - شاتر استوک

وقتی از خود سؤالاتی می‌پرسید، هرگز نمی‌خواستید از خود بپرسید و دوستانی هستند که شما را می‌گیرند. نوشته برایان گالانت

"اگر می خواهید به عنوان یک شخص رشد کنید و یاد بگیرید، پس بدانید که توسط کائنات در رشته اصلی Loss in Life ثبت نام شده اید." - الیزابت کوبلر راس

در یک لحظه در یک سوراخ عمیق افتادم. به بیان مجازی. اما واقعیت را تغییر نمی دهد. هر فردی دیوارهای این مکان ناامید را متفاوت توصیف می کند. اما "بار" و "تاریکی" کلماتی هستند که بارها و بارها در رابطه با آنچه ما از دست دادن یا غم می نامیم می شنویم.

بازجویی در صحنه تصادف

به دلیل وضعیت مه آلود من در آن زمان، فقط به طور مبهم به یاد می آورم که در اطراف پنی و ماشین چه می گذرد. یک افسر پلیس پیش من آمد و از من سؤالات زیادی پرسید. نام، محل زندگی، شناسنامه و... گفت: بنشین. من نشستم و بازجویی را تحمل کردم، با اینکه می خواستم بدوم و کار دیگری انجام دهم - هر کاری! اما او از پرسیدن من دست برنداشت. در نهایت، ناامید، گیج و شوکه به او ضربه زدم: «مطمئنم خوشحال می شوی که هوشیار هستم تا بتوانی همه پاسخ هایت را بگیری!» یادم نمی آید چه گفت. او مطمئناً نسبت به من تجربه بیشتری با افراد در شوک داشت.

رانندگی به سمت بیمارستان

بعد امدادگران آمدند و خواستند مرا روی برانکارد بگذارند. فریاد زدم که مرا تنها بگذارند و مراقب بچه هایم باشند. حتی با وجود اینکه در قلبم احساس می کردم که آنها مرده اند، نمی خواستم ببینم که اولین پاسخ دهندگان روی من تمرکز می کنند. حالم خوب بود! من پدر هستم؛ من اینجا هستم تا از خانواده ام محافظت کنم به فرزندانم کمک کن، همسرم! اما تمام حرف های من نتوانست مانع از آن شود که داوطلبان شجاع به آرامی بر من غلبه کنند، گردنم را ببندند و با احتیاط بلندم کنند. همانطور که مرا به آمبولانس منتظر می بردند، ناخواسته برانکارد را به اندازه ای روی خاکریز کج کردند که من توانستم ژاکتم را روی صورت کالب و یک پلیور را روی صورت ابیگیل ببینم. این نمادگرایی از فیلم های سینمایی من را خفه کرد. آنچه من مشکوک بودم تأیید شد: فرزندان عزیزم مرده بودند.

موجی از وحشت وصف ناپذیر شروع به درگیر کردن من کرد. درها پشت سرم بسته شد. هر دست انداز در جاده به من یادآوری می کرد که نمی توانم حرکت کنم. من یک پدر کاملاً ناتوان بودم! بی فایده بودم غم، شکست، گناه و ترس بر من چیره شد. چه کاری می توانستم انجام دهم هیچ چی!

آنها مطمئن شدند که در وضعیت ثابتی قرار می گیرم و وقتی در مورد همسر و فرزندانم می پرسم، عمدا حواس من پرت می شود. گفتند: به همه رسیدگی می شود. نگران نباش!"

دروغ.

دروغ، که البته باید کمک کند. اما آنها کمکی نکردند. من یاوران شجاع و بی نام را سرزنش نمی کنم. تنها نگرانی او در آن لحظه این بود که مرا هوشیار نگه دارد تا زمانی که دکتر تأیید کند که واقعاً حالم خوب است. شاید من با گردن شکسته راه می رفتم و منتظر یک حرکت اشتباه بودم؟ نه، آنها الان به فکر خانواده من نبودند، کسی که تحت مراقبت آنها بود حالا من بودم. مهمتر از همه، آنها می خواستند بدن من را نجات دهند، زیرا روح من پس از آنچه دیده بودم، به وضوح قابل کمک نبود. بانداژها، داروها و عمل‌ها نتوانستند عمیق‌ترین جراحات من را تحمل کنند.

در اورژانس

وقتی به یک بیمارستان بسیار کوچک رسیدیم، توسط دکتر کشیک عکسبرداری و معاینه شدم. نتیجه: خطری نیست! سر و مچ پایم کمی درد می‌کردند، چون نقطه‌ی محوری من در ماشین بودند که از تپه می‌غلتید. اما هر دو قوی هستند و من به زودی خوب خواهم شد - از نظر فیزیکی.

سپس دکتر مجبور شد کاری انجام دهد که مطمئنم هیچ پزشکی دوست ندارد انجام دهد. او زندگی خود را وقف نجات جانها کرده بود نه نابود کردن آنها. ظاهراً پرستاران و اولین امدادگران اجازه انجام این کار را نداشتند. او این مسئولیت غم انگیز را به عهده داشت که به من گفت که کالب کوچک من و ابیگیل نازنینم گواهی فوت در صحنه تصادف صادر کردند. متأسفانه نمی توانم آنها را با خود به خانه ببرم.

بیشتر نه. تقریباً از قطعی بودن کلامش له شده بودم.

همسر من!

همسرم چطور؟ به چهره آرام و غمگین دکتر که با نگاه مستقیم به من نگاه می کرد نگاه کردم. او در حال حاضر پس از خارج شدن از ماشین در هلیکوپتر نجات بود. بیمارستان کوچک نتوانست به او کمک کند. تنها امید او مرکز تروما در مدیسون، کیلومترها دورتر بود. اگر او از سفر جان سالم به در می‌برد... اگر کلمه کوچک اما قدرتمندی بود که به تنهایی شنیدم. اگر زنده می ماند، او را آنجا پیدا می کردم. اما بیمارستان حداقل یک ساعت فاصله داشت!

بعد یک نفر دیگر وارد شد. کشیش بیمارستان بود. او کسی بود که سعی می کرد عمیق ترین دردهای من را التیام بخشد. کمی صحبت کردیم. او همه تلاش خود را کرد. اما من اکنون از دسترس او خارج بودم. پس دعا کرد و هر کاری که لازم داشتم انجام داد.

یک پرستار به من کمک کرد تا تلفنی پیدا کنم و من اولین تماس از یک سری تماس های وحشتناک را انجام دادم که ساعت های آینده را پر می کرد. باید یه جوری به مدیسون برسم. با آن تماس تلفنی، وحشت آن عصر به زندگی دوستانمان راه یافت. در عرض 45 دقیقه دوستان عزیزم گرگ، لسا و دبی در کنار من بودند و ما برای رسیدن به پنی به سمت مدیسون می‌دویدیم. اشک، آغوش، گیجی و سکوت دقایق را پر کرد.

ترس برای پنی

وقتی بالاخره به بخش مراقبت های ویژه رسیدیم، به ما گفتند که پنی واقعا زنده مانده است. کسی نمی داند که او چقدر زندگی می کند و آیا یا چگونه به وجودش ادامه می دهد. ترومای سر باورنکردنی شناخته شده بود. هر دو ریه فرو ریختند و به نظر می رسید که تعدادی استخوان شکسته نیز وجود داشته باشد. او لوله‌کشی می‌کرد، دارو مصرف می‌کرد، اما نزدیک به کما بود. باید منتظر می ماندیم. آیا او زنده می ماند یا بی سر و صدا به همان محل استراحتی که فرزندان عزیزمان در آن استراحت می کردند، می رفت. من مات و مبهوت به فرم کتک خورده همسرم نگاه کردم.

چه کاری می توانستم انجام دهم چه می توانستم بگویم او به هر حال صدای من را نمی شنید. او ممکن است دیگر هرگز متوجه چیزی نشود. بدن کتک خورده او فقط چیزی را در خود جای می داد که زمانی هوشیاری او بود. شاید او هرگز از آن بیدار نشود؟ اما شاید این یک نعمت بود. زیرا در آن صورت او هرگز نمی دانست چه اتفاقی افتاده است!

همه چیز در چند لحظه تغییر کرده بود. این واقعیت جدید همچنان دنیای من را می بلعد. هر چه بعد از آن روز در زندگی من رخ دهد، قطعاً هرگز مثل قبل نخواهد بود.

ساعت‌ها بود که آنجا ایستادم و به همسرم خیره شدم. چهره او تقریباً غیرقابل تشخیص بود. تورم ظاهر او را مخدوش کرده بود و آن را به یک توده بزرگ و بزرگ تبدیل کرده بود. موهای او مات و رنگ شده بود و پوشیده از شیشه های شکسته و باقی مانده های دیگر بود. آنها تا به حال تمیز نشده بودند، اما فقط سعی کردند آنها را تثبیت کنند. شیلنگ ها و صدای بوق ماسک ها فقط به فضای سورئال می افزودند. بدون حرکت از نظر فنی، او زنده بود. اما بدیهی است که این زندگی نبود. سرخوردگی، دعا، پرسش، ناامیدی، ایمان، همه چیز به نظر می رسید که با هم برخورد می کنند و در گردابی از قدرت ترکیب می شوند که دیگر نمی توانستم کنترلش کنم و همه چیزهایی را که تا به حال در مورد خودم فکر می کردم در هم شکست.

اگر همسرم بمیرد چه اتفاقی می افتد؟ من قبلاً شاهد مرگ دو فرزندم بودم. آیا من باید تماشا می کردم که زندگی از همسرم هم گرفته می شود؟ زندگی بدون خانواده چگونه خواهد بود؟ الان خدا کجا بود چگونه یک خدای خوب می تواند این همه درد را حلال کند؟ آیا من به دروغ اعتقاد داشتم؟ آیا شهادت من درباره ایمان در کلیسا چند ساعت قبل از مجموعه ای از داستان های شیرین و آیات کتاب مقدس با قدمت چند صد ساله بود که در تاریک ترین ساعات که بیشتر مورد نیاز بود شکست خوردند؟

تو اتاق تنها بودم و با افکارم. فقط خانواده نزدیک اجازه ملاقات با من را داشتند. و هیچکدام آنجا نبودند. بعداً فهمیدم که برادر و پدربزرگ و مادربزرگم تمام شب رانندگی می‌کنند تا هر چه زودتر به آنجا برسند. پدر و مادر من در آلاسکا بودند و دیوانه وار در تلاش بودند تا اولین پرواز را به قلب ایالات متحده برسانند. مادر پنی ناامیدانه تمام تلاش خود را می کرد تا هر چه زودتر به کنار دخترش برسد. اما من او را تا روز بعد نمی بینم.

دوستان آرامش بخش

"خانواده" محلی ما جای آنها را گرفت. بیش از سی نفر از دوستان ما در اتاق انتظار گریه می کردند و دعا می کردند و فکر می کردند سرنوشت من و پنی چه می شود. آیا پنی شب زنده می ماند؟ بدون فرزندانم و احتمالاً بدون همسرم چه سرنوشتی داشتم؟

بعد یک پرستار آمد و در طوفان افکار من صحبت کرد. باید یه چیز مهم بهم بگی آیا می توانم لطفاً از اتاق پنی بیرون بیایم تا دوستان منتظرم را ببینم؟ او بارها به من اطمینان داد که هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. هر کاری که می توان برای پنی انجام داد در حال حاضر برای او انجام شده است. وقتی برگشتم تا بروم، مجبور شدم دوباره با واقعیت روبرو شوم: کاملاً بی فایده بودم.

با رفتنم، طوفان احساسات شدیدتر شد، زیرا من نیز خود را بی فایده و حتی بی وفا قضاوت کردم. من چه جور مردی بودم؟ آیا بهتر نبود من هم بمیرم؟ خدای من الان کجا بود

در آنجا پرستار با حضور دوستانی که مرا به بیمارستان رسانده بودند و سایرینی که به آنها ملحق شده بودند، مستقیم در چشمان من نگاه کرد و گفت که نیاز به خواب دارم. او به من گفت هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. الان باید مواظب خودم باشم او نه تنها نگران پنی بود، بلکه نگران من نیز بود. بعد از یک روز احتمالاً به دلیل استرس و فشار جسمی که متحمل شده بودم، درد جسمی بسیار بدی خواهم داشت، البته به آشفتگی روانی اشاره نکنیم. بنابراین او به من دستور داد که بخوابم و دوستان عزیزم برنامه ریزی کردند تا من در اولین شب جهنمی تنها نباشم.

گرگ بلافاصله موافقت کرد و گفت که کنار من را ترک نخواهد کرد و تا زمانی که لازم باشد با من خواهد ماند. تقریباً در آغوشش فرو رفتم. سیل اشک از هم جدا شد و من بی اختیار گریه کردم. دوستانم مرا محاصره کردند، محکم در آغوشم گرفتند و همچنین اجازه دادند اشک هایشان آزادانه سرازیر شوند. در آغوش حمایت کننده او، عشق و اعتماد مشترک آنها برای مدتی ناامیدی را از بین برد. اما در چشمانش ترسی را دیدم که پشت اشک هایش نهفته بود. مثل یک مهمان ناخوانده در اتاق، همه آنها با یک سوال قطع کردند: آیا امشب به معنای مرگ خانواده من خواهد بود یا حتی ایمان من به خدای خوب؟
سرانجام گرگ مرا با خود کشید. ما به اتاق مهمان در همان حوالی رفتیم و من را به خواب بی قراری مبتلا کردند.

ادامه             قسمت 1 سریال             به زبان انگلیسی

منبع: برایان سی گالانت، غیر قابل انکار، سفر حماسی از طریق درد، 2015، صفحات 35-41


Schreibe einen Kommentar

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

من با ذخیره و پردازش داده های خود مطابق با EU-DSGVO موافقت می کنم و شرایط حفاظت از داده ها را می پذیرم.