جراحی قلب و پس از آن: مورد استفاده خداوند

جراحی قلب و پس از آن: مورد استفاده خداوند
Adobe Stock - تصاویر رولف

در اینجا داستان این است که چگونه پیش رفت. برای همه کسانی که امروز می توانند از یک کلمه شجاعت استفاده کنند. توسط هایدی کوه

«ای جان من خداوند را ستایش کن،
و آنچه در من است نام مقدس اوست.
ای جان من خداوند را ستایش کن
و از یاد نبرید که چه خیری در حق شما کرده است.
که تمام گناهان شما را می بخشد
و تمام بیماری های شما را شفا می دهد
که زندگی شما را از تباهی نجات می دهد،
که تاج فضل و رحمت بر تو می گذارد،
که دهانت را شاد می کند
و دوباره مثل عقاب جوان می شوی.»
(مزمور 103,1:5-XNUMX)

مزمور بالا قبل، حین و بعد از عمل قلبم همراه من بود. اکنون می خواهم آنچه را که توانستم تجربه کنم به جلال خدا بگویم، زیرا خداوند بزرگ است!

البته من از این عمل می ترسیدم که بدون خطر نبود و مهمتر از همه به این دلیل که در مشاوره اولیه با متخصص قلب متوجه شدم فقط با بی حسی موضعی انجام می شد. این ایده برای من دردسرهای زیادی ایجاد کرد. رگ و سرخرگ بزرگ در کشاله ران چپ و راست سوراخ می شود. چندین کاتتر تا قلب وارد می شود و دیواره قلب سوراخ می شود. سپس مسیرهای الکتریکی اطراف چهار ورید ریوی با برق مهر و موم می شوند. این در نهایت باید منجر به عدم وقوع فیبریلاسیون دهلیزی شود.

اما قبل از رفتن برای جراحی قلب، هنوز چند مانع وجود داشت که باید بر آن غلبه کرد. در اینجا برای اولین بار مداخله خداوند را تجربه کردم. تورهای فوق العاده دیگری در بیمارستان وجود داشت. تاریخ ابلیشن کاتتر 18 نوامبر بود و قرار بود تا صبح 17 نوامبر در کلینیک ولز باشم البته هوشیار.

در واقع برنامه ریزی کرده بودم که روز 11 آبان به خانه فرزندانم بروم تا چند روز بی دغدغه را با نوه هایم سپری کنم. بعد از آن، استراحت دستور روز بود، و من هیچ راهی نداشتم که بدانم بعد از آن چه اتفاقی خواهد افتاد.

آیا عوارضی خواهد داشت؟ واکنش بدن من به این روش چگونه خواهد بود؟ دل چه خواهد کرد؟ سوال و سوال در مغزم هجوم آوردند. اما من خیلی دعا می کردم، اغلب ساعت ها در نماز با خدا کشتی می گرفتم و همیشه آرامش درونی شگفت انگیزی پیدا می کردم.

ترمیم خسارت تگرگ

اما خسارت تگرگ به خانه مزرعه قدیمی هنوز ترمیم نشده بود. در همین حین اولین برف در حال باریدن بود و وقتی در طول روز آب شد، آب از سقف عبور می کرد. من به شرکت بیمه، لوله کش، سپس دوباره با افراد شرکت بیمه در اینسبروک تماس گرفتم، ایمیل نوشتم و دعا کردم، التماس کردم و ... هیچ کاری نشد. نمی توانستم بروم و دوشنبه بود، دو روز مانده به آخرین فرصت برای رفتن به سنت گالن و جراحی قلب. و: آب مدام به داخل اتاق های خانه مزرعه قدیمی می چکید.

در 14 نوامبر، صبح روز دوشنبه، ایمیلی از شرکت بیمه دریافت کردم که در آن خسارت وارده به خانه مزرعه قدیمی به من پرداخت نمی شود. حالا ناامیدی من کامل شده بود و افکار عجیبی در وجودم موج می زد، خدا مرا ترک کرده بود. الان دو روز قبل از حرکت چیکار کنم؟

حالا شروع کردم به زنگ زدن، از آتش نشانی گرفته تا همسایه، از پسرم گرفته تا یک پیمانکار Adventist. همه حاضر بودند به من کمک کنند. اما در نهایت معلوم شد که در این شرایط آب و هوایی امکان بالا رفتن از سقف وجود ندارد - خیلی خطرناک است. بنابراین مجبور شدم همه چیز را لغو کنم. فقط پسرم قبلاً با قطار به سمت من می رفت. من در واقع می خواستم او را رد کنم، اما در آن زمان او قبلاً در قطار بود و همانطور که بعداً مشخص شد، خدا او را آماده کرده بود تا بخشی از راه حل را بیاورد.

آن روز عصر، درست زمانی که داشتم می رفتم تا او را از ایستگاه قطار در Ehrenhausen ببرم، لوله کشی که مبلغ 5.500 یورو برای تعمیر سقف از من نقل کرده بود، با من تماس گرفت و خواست با من ملاقات کند. من نمی خواستم او را ملاقات کنم زیرا او برای من خیلی گران بود، اما بعد موافقت کردم.

اکنون با جدیت بیشتری دعا کردم، "خداوندا، تو در ملاکی 3,10: 11-32 قول دادی که اگر صادقانه عشر بدهیم، شکم خوار و برکت باران را به وفور سرزنش خواهی کرد و من XNUMX سال است که یک عشر کامل به تو می دهم."

وقت زیادی برای فکر کردن نداشتم، بنابراین به سمت ایستگاه قطار رفتم. در راه برگشت با لوله کش رستورانی آشنا شدم و قرار بود پسرم آنجا باشد. 10 دقیقه زودتر بودم و خیلی خسته بودم. فکر کردم بیشتر از ساعت 8 صبح منتظر نمی مانم، زیرا لوله کش چه می خواهد به من بگوید؟ او به هر حال مبلغی را می خواهد که من ندارم.

اما او ساعت 20 شب آنجا بود. رفتیم داخل بار، نوشیدنی سفارش دادیم و بعد شروع کرد به صحبت کردن. "خانم کهل، من می دانم که قرار است چند روز دیگر عمل قلب انجام دهید، بنابراین من اینجا هستم تا به شما بگویم، خیالتان راحت باشد، تا زمانی که شما رفته اید، سقف را انجام می دهم، و شما هیچ نیازی به آن ندارید. پرداخت. شما فقط مبلغی را که بیمه برای خانه های دیگر پرداخت کرده است به من بدهید. من رکوردهای قدیمی را با مردمم روی پشت بام شما خواهم گذاشت و تمام. شما بیمه بهتری خواهید داشت و ما سقف جدیدی روی تگرگ بعدی خواهیم گذاشت.

دهنم باز شد و با سوالی به پسرم نگاه کردم. افکاری مانند: آیا چنین چیزی وجود دارد؟ آیا هنوز آدم های مهربان هستند، آیا هنوز آدم های دل هستند؟ خدا این کار را کرد، خدا به عهدش وفا کرد! سپس از پشت بام پرسیدم که چگونه به این نگرش رسید. سپس به ما گفت که چگونه چند سال پیش با ابتلا به عفونت و تهدید به خفگی نزدیک بود بمیرد. او نمی دانست که سرطان مری دارد که همراه با عفونت نای او را منقبض می کند. باید در آمبولانس لوله گذاری می شد وگرنه خفه می شد. بله، خداوند جان او را نجات داده بود و با این اتفاق شگرف، سرطان به موقع شناسایی و درمان شد.

قبل از خداحافظی از پسرم خواست فوم PU تهیه کند و سوراخ های سقف را از داخل بچسباند، زیرا فقط در 14 روز می تواند پانل های سقف را تعویض کند. بیش از 13 ورق بزرگ راه راه اترنیت برای تعویض وجود داشت. حالا می توانستیم با آرامش بخوابیم. بار دیگر در حال حاضر کمتر بود.

روز بعد، پسرم به لباس کار پیتر لغزید و سوراخ ها را با فوم PU بست. من همه چیز را بسته بندی کردم، از جمله کتاب ها و مواد مأموریت. از خدا خواسته بودم که از من در بیمارستان استفاده کند. چهارشنبه به سمت سنت گالن و پنجشنبه به سمت ولز حرکت کردیم.

در بیمارستان

صبح پنجشنبه در Welser Klinikum پذیرفته شدم و تعدادی از معاینات برنامه ریزی شده بود. وقتی حوالی ظهر بعد از مدت ها انتظار به ایستگاه رسیدم، مجبور شدم دوباره آنجا منتظر بمانم.

در همین حین کارشناس تغذیه آمد و در مورد رژیم غذایی خود با او صحبت کردم. اما من هنوز اتاق نداشتم. بالاخره یک جوان نظمیه آمد و به من گفت که تخت باندی دارم. نه عذرخواهی، نه، کاملا طبیعی و عادی بود، بله درست شنیدم - فقط یک تخت باند برای من وجود داشت. حالا نبردی در درونم شعله ور بود و دوباره افکار عجیبی به ذهنم خطور کرد که خدا مرا ترک کرده است. اما من در برابر آن افکار مقاومت کردم و دعا کردم: "پروردگارا، تو برنامه ای داری و من با ایمان تسلیم می شوم و این وضعیت را می پذیرم."

و بعد واقعاً اتفاق افتاد که زن دومی در راهرو با من بود که توانستم با او ارتباط شگفت انگیزی برقرار کنم. سپس خواهر و برادرم چندین بار با من تماس گرفتند و همه از من پرسیدند: "اتاق خوبی داری؟" هر بار باید جواب می دادم: "نه، من در راهرو دراز کشیده ام." سکوت و وحشت. گفتم: من آن را از دست خدا می گیرم. او نقشه ای دارد.» و همانطور که کمی بعد فهمیدم اینطور بود.

حالا دو اتفاق افتاد که من را به سطح احساس مثبت بسیار بالایی رساند:

1. معاینه: بعد از ظهر در حالی که هنوز هوشیار بودم، نگهبانی مرا با واگن به معاینه برد. یک دوربین باید به داخل مری منتقل شود تا مشخص شود که هیچ ترومبی در قلب وجود ندارد. پزشکان باید در همه جهات از خود محافظت کنند تا هیچ گونه عارضه پیش بینی نشده ای ایجاد نشود. دکتر استقبال دوستانه ای از من کرد و اعلام کرد: خانم کهل، این تنها دردی است که احساس خواهید کرد، اما فقط برای 2 دقیقه، چون فردا به شما بیهوشی می دهم. وای با خودم فکر کردم خدایا چه کار قشنگی کردی! تو شروع به هموار کردن راه من در همه جا می کنی، ترس هایم را از من دور می کنی و آرزوهایم را برآورده می کنی.

به دکتر گفتم: «این بهترین هدیه‌ای است که می‌توانی به من بدهی.» یک اسپری موضعی به من دادند (طعم افتضاحی داشت) و او یک لوله سیاه ضخیم روی مری من گذاشت. همه چیز را تحمل کردم، فقط از خوشحالی که روز بعد بیهوش می‌شدم، فقط می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم، چیزی نمی‌شنوم، چیزی نمی‌بینم، چیزی را احساس نمی‌کنم، فقط باورنکردنی! چه خدایی داریم!

2. گفتگو با همسایه راهروم: از معاینه به راهرو برگشتم و کمی استراحت کردم. این معاینه دردناک بر من تاثیر گذاشته بود. وقتی یک ساعت بعد به توالت رفتم و مجبور شدم از روی تخت همسایه ام بگذرم، با او صحبتی را شروع کردم. او به من گفت که چرا اینجاست و قبلاً به عنوان پرستار کار می کرد. خیلی صحبت کردیم و بعد دوباره دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب مقدس، البته مزمور 103. بارها و بارها با افکار من قطع شد: "اکنون کتابت را به همسایه خود بده، فردا فرصت نخواهی داشت." این افکار مدام وجود داشت، کتابهای هدیه ام را از کیفم بیرون آوردم. اول کتاب سالم بمانید - سالم بمانید و دوما قدم هایی به سوی عیسی. حالا بلند شدم و این دو کتاب را به او دادم.

او با تعجب به من نگاه کرد و پرسید که چگونه به این افتخار دست یافته است؟ گفتم: «این کتاب‌ها را با خودم بردم تا به کسی بدهم. آنها در مورد مشکلات سلامتی خود به من گفته اند و فکر می کنم در این کتاب سلامت چیزی برای آنها وجود دارد. من هم برای شما یک مطالعه معنوی دارم.»

سپس شروع به خواندن کرد و بعد از حدود یک ساعت به کنار تخت من آمد. »من می خواهم برای این کتاب ها هزینه کنم، آنها بسیار ارزشمند هستند! دقیقاً برای من مناسب است. من از شما بسیار سپاسگزارم. من همچنین کتاب کوچک در مورد عیسی را خواهم خواند. من به یک گروه مطالعه کتاب مقدس می روم. «حالا راه برای بحث کتاب مقدس و ایمان، که مدت زیادی طول کشید، روشن بود. و من در ابر نهم بودم (آزادسازی اندورفین خالص)، زیرا خداوند دعای من را شنیده بود و شخصی را به من داده بود که بتوانم با او در مورد ایمان و کتاب مقدس صحبت کنم. دو روز بعد، روز جراحی من مرخص شد، او به من مراجعه کرد و سه دفترچه بهداشتی دیگر سفارش داد. بنابراین من آدرس او را گرفتم و می توانیم در یک نامه با ما تماس بگیریم.

چه شگفت انگیز خدا همه چیز را تنظیم کرد! مزمور 103 از طریق این تجربیات، ابتدا با بام‌ساز، سپس با پزشک، و سوم با همسر مؤمن کتاب مقدس، به دعای شادی‌بخش ستایش و شکر تبدیل شد. به طوری که آن مزمور مدام در سرم بود و روز بعد که روی میز عمل دراز کشیده بودم، مدام آن مزمور را می خواندم.

وقتی بعد از پنج ساعت از خواب بیدار شدم، این مزمور دوباره با شادی، شادی و سپاس در ذهنم بود. افکارم کاملاً روشن و واضح بودند و مدام به یاد آنچه که در چند روز و چند ساعت گذشته اجازه داشتم تجربه کنم به من می‌رسید. انگار در بهشت ​​بودم. (معمولاً بعد از بیهوشی بسیار مه آلود و خسته هستید!) و البته بعد از عمل یک اتاق کوچک با یک هم تختی جدید گرفتم.

بازگشت به خانه

تقریبا سه هفته بود که نبودم. خدا هوا را هدایت کرده بود و یک ضربه فوئن فرستاده بود. همسایه و خواهر و برادرهای عزیزم مدام خانه را چک می کردند و در صورت لزوم گل ها یا خانه شیشه ای را گرم می کردند و آبیاری می کردند. آنها در وسط زمستان به تخت سبز من بسیار مشتاق بودند. سبزیجات، کلم پیچ، اسفناج، موشک، علف جوجه و نان شکر، که حتی از سرمای گلخانه هم جان سالم به در می برند، برای سوپ های سبز، اسموتی ها و سالادهایم نیاز دارم.

در 4 دسامبر، با ماشین به جنوب استایران برگشتم. آره میدونستم الان میری خونه پس از مرگ همسرم پیتر، اغلب از خودم می پرسیدم که اصلاً به کجا تعلق دارم. نمی توانستم تصور کنم در دادگاه تنها باشم. اما اکنون دوباره در مزرعه تنها هستم، می توانم خدا را تجربه کنم، از سکوت و آرامش لذت ببرم، استراحت کنم و دوباره شروع به نوشتن کنم. هر روز برنامه تمرینی خود را کامل می کنم تا گردش خونم دوباره شروع شود و هر روز در حالی که گرم می شوم عضلاتم را تمرین می دهم. یک روال تناسب اندام عالی، یعنی برداشتن تکه های چوب سنگین از روی انبوه چوب و انتقال آنها به اجاق گاز و انداختن آنها به داخل، تخلیه خاکستر و برداشتن آن و غیره.

وقتی به آن فکر می‌کنم، چند روز اول بعد از مرخص شدن از بیمارستان، حتی نمی‌توانستم آب هویج خودم را فشار دهم، زیرا ماهیچه‌هایم خیلی ضعیف شده بودند. من هم با هر تلاشی دچار درد قلب و افزایش شدید نبض شدم. حتی بعد از سه ساعت رانندگی به خانه، قلبم درد گرفت و نبضم خیلی تند شد. اما همه چیز دوباره آرام شده است. خدا در مزمور 103 به من وعده‌های شگفت‌انگیزی داد: «دوباره مثل عقاب جوان خواهی شد!» (آیه 5) بله، خداوند ستایش شود، او امین است، او بخشنده است، او مهربان است. "او با ما بر اساس گناهان ما رفتار نمی کند و به ما بر اساس گناهان ما جبران نمی کند، زیرا به بلندای آسمان بر زمین، به ترسندگان رحمت می کند." (آیات 10-11) بله متشکرم. پروردگارا، تو خدای منی!

از همه کسانی که برای من دعا کردند ممنونم. «خداوند را سپاس گویید، زیرا او مهربان است و نیکی او تا ابد پایدار است.» باشد که خداوند شما را بسیار برکت دهد و اجازه دهد که نیکی او را با درودهای عاشقانه ماراناتا تجربه کنید.

هایدی

ادامه: مزرعه ای در جنوب اشتایر برای خداوند: پس از ده سال وداع با بیت ئیل؟

بازگشت به قسمت 1: کار به عنوان کمک پناهندگان: در اتریش در جبهه

بخشنامه شماره 71، Bethel مدرسه بهداشت Kräuterhof، Schlossberg 110، 8463 Leutschach، تلفن همراه: +43 (0)664 344733، heidi.kohl@gmx.at، www.hoffnungsvoll-leben.at

Schreibe einen Kommentar

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

من با ذخیره و پردازش داده های خود مطابق با EU-DSGVO موافقت می کنم و شرایط حفاظت از داده ها را می پذیرم.