Fate Survivor Narrated - غیر قابل انکار (قسمت 13): چنین برکاتی!

Fate Survivor Narrated - غیر قابل انکار (قسمت 13): چنین برکاتی!

شجاعت برای ماجراجویی. عزیمت به افق های جدید. ریسک دوست داشتن را بپذیر. هر چیزی که بتواند دروازه های بهشت ​​را باز کند. نوشته برایان گالانت

"این سوال است که آیا خدا می تواند انسان را قبل از اینکه او را عمیقاً زخمی کند، برکت دهد." - آیدن دبلیو توزر

یکی از آنها می پرسد که چرا در آن زمان تصمیم گرفتم ریاضی بخوانم، زمانی که اکنون به عنوان واعظ کار می کنم. این سؤال خوبی است، زیرا ریاضیات در واقع ارتباط چندانی با آن ندارد. من ریاضی را انتخاب کردم زیرا نمی خواستم بعد از مرگ فرزندانمان استرس اضافی به زندگی مان اضافه کنم. دوست داشتم حتی یک دوره روحانی را تکمیل می کردم. اما برای حضور در چنین دانشکده ای باید از منطقه خارج می شدیم. می خواستیم نزدیک بمانیم. بنابراین رشته ای را انتخاب کردم که به سادگی از آن لذت بردم. من همچنین فرض کردم که این دوره نسبتاً بدون احساس و کمتر آسیب زا خواهد بود. در مورد احساسات، باید حق با من باشد، اما تلاش ذهنی بسیار زیاد بود. یکی از اساتید من یک بار گفت که ریاضی دنیای واقعا ایده آلی است که می توانید در آن غرق شوید! آیا این درست است؟
دوران ما در دانشگاه آرام و شفابخش بود. فصل جدیدی در زندگی ما آغاز شده بود. پنی به استفاده از یک دست عادت کرده بود. سایر دردها تقریباً به طور کامل ناپدید شدند. چیزی که باقی ماند دردهای فانتومی همه جا در بازوی چپ او بود. ما از زنده بودنمان سپاسگزار بودیم.

وقتی امتحان نهایی من برای تبدیل شدن به یک معلم ریاضی دبیرستان در راه بود، تصمیم گرفتیم برای کار در خارج از کشور، در میکرونزی، درخواستی بنویسیم. چون می‌دانستیم که معلمان همیشه در آنجا تحت تعقیب هستند. سازمانی که من درخواست دادم به سرعت پاسخ داد. به ما پیشنهاد کار در جزیره یاپ داده شد. در آنجا به دنبال رئیس مدرسه ای با نمره دوازده بودند.
من تازه مدرک معلمی ام را گرفته بودم و قرار بود مدیر یک مدرسه بزرگ XNUMX ساله باشم؟ وقتی سازمانی نیازمند است و شما موافقت می کنید که وارد عمل شوید، ممکن است اتفاقات ماجراجویانه رخ دهد. بله، آنها واقعاً مستأصل بودند و من آماده بودم! که خوب معلوم شد.

حرکت به جزیره یاپ

یک ماه پس از فارغ التحصیلی من در سال 1997، من و پنی همه مقدمات نقل مکان را انجام دادیم. ما بسته بندی کردیم، در انبار گذاشتیم، همه دارایی هایمان را فروختیم یا دادیم، در حین خداحافظی با دوستانی که از بسیاری جهات بیشتر از خانواده به ما نزدیک بودند، گریه کردیم. دست در دست هم به کشوری بازگشتیم که سالها پیش در جزیره چوک با هم آشنا شده بودیم. یاپ که یکی دیگر از ایالت های میکرونزی است، به نوعی شروع جدیدی برای ما بود.
حرکت به یک مکان جدید همیشه چالش ها و شگفتی های بسیار خاصی را به همراه دارد. ما تازه در ایالات متحده بودیم که از ابتذال دنیای شناخته شده خود آشفته نشده بودیم و تنها بیست ساعت بعد در هواپیما باز شد و حواس ما در سرزمینی از نخل های نارگیلی غوطه ور شد که در نسیم شور اقیانوس تاب می خوردند سرزمین آناناس های تازه و آبدار. با لکه های جویدنی ففل در همه جا. چه جهشی در زمان و مکان. از پله ها سر خوردیم و از میان امواج گرمای لرزان به سمت ساختمان فرودگاه دشت رفتیم. هر قدم آثاری در آسفالتی که خورشید بی امان گرم کرده بود به جا می گذاشت. نمی دانستیم این کشور در ماه های آینده چقدر اثر خود را در زندگی ما خواهد گذاشت.
یک ساعت بعد به محوطه دانشگاه رسیدیم و در آپارتمان دو اتاقه ساده خود که در آنجا کار و زندگی می کردیم مستقر شدیم. از آنجایی که پنی نسبت به همه جانوران موذی بیزار است، فوراً به آنها اعلان جنگ داد و آپارتمان را تا زمانی که معیارهای تمیزی او را برآورده کرد تمیز کرد. در همین حین، وسایلمان را باز کردم و به محوطه دانشگاه و امکانات دنیای جدیدم نگاه کردم. ساعاتی بعد، اولین شب گرمسیری ما به استقبال ما آمد. ما در خانه جدیدمان روی تخت دراز کشیدیم، عرق کرده و خسته اما هیجان زده و از شروع جدید خود راضی.

از دانش آموز گرفته تا مدیر مدرسه

اما فقط بعد از چند روز ما هول کرده بودیم. من سعی کردم تمام نقش های لازم برای اداره یک مدرسه بزرگ را ایفا کنم. تغییر بی حس کننده و حتی وحشتناک بود. یک شوک واقعی! چند لحظه پیش من فقط یک عدد در دانشگاهی بودم که 12.000 دانشجو داشت. حالا من مدیر معتبرترین مدرسه در یک جزیره 12.000 نفری بودم! در یک پرواز تمام مسافت شاگرد تا معلم و رهبر را طی کرده بودم! مدتی طول کشید تا تاثیر کامل این تغییر را احساس کنم. بله، آماده یا نه، شروع سال تحصیلی به سرعت نزدیک می شد!
ما فقط یک ماه فرصت داشتیم تا آماده شویم. باید تعمیرات انجام می شد، لباس های فرم باید سازماندهی می شد، والدین باید ملاقات می کردند. معلمان جدید باید در سفر به هاوایی انتخاب می شدند. از آنجایی که معلمان مدرسه ما همگی داوطلبانی بودند که از دانشکده های مختلف می آمدند و معمولاً یک سال می ماندند (مانند من و پنی در آن زمان)، هیچ تداومی به جز مدیر وجود نداشت. بنابراین ما باید برای یک منحنی یادگیری شیب دار آماده می شدیم. علاوه بر این، مدرسه بیش از 100.000 دلار بدهی داشت. حالا متوجه شدیم که چرا سازمان اینقدر مشتاق استخدام من بوده است!
با این حال، از دیدگاه ما، برای یادگیری یک شغل جدید ایده آل بود. با توجه به شرایط اولیه، ما فکر می کردیم که همه چیز فقط می تواند بهتر شود. اولین پرتو درخشان نور و امید زمانی رخ داد که یک حسابدار مسن تر و با تجربه تر به نام جوآن و همسرش بیل به عنوان سرایدار منصوب شدیم. آنها کمی ثبات را به ماجراجویی ما اضافه کردند. ما متوجه شدیم که تیم خوبی هستیم و همه چیز عالی شروع شد. کمک شما ما را بی نهایت سپاسگزار کرد. آنها صبر باورنکردنی با ما مبتدیان داشتند. سال تحصیلی بدون اتفاقات زیادی شروع شد و روال روزمره بازگشت.

سورپرایز بعد از سرویس

یک روز بعد از خدمت، حدود سه ماه بعد از آمدن ما، خواهری به ما نزدیک شد و از ما سوالی پرسید. زمانی که مردم داستان ما را شنیدند و سعی کردند درد و رنجی را که در از دست دادن کالب و ابیگیل متحمل شدیم درک کنند، بارها به ما مراجعه کردند و از ما کمک و حمایت کردند. درد هنوز در زندگی ما کاملا تازه و قابل مشاهده بود، حتی زمانی که سعی می کردیم به دیگران خدمت کنیم و برکت دهیم. به نظر می‌رسید که این واقعیت که ما با دردهای زندگی‌مان آنقدر شفاف و علنی برخورد می‌کردیم، بسیار خوب بود.
او از ما پرسید: "آیا می توانید تصور کنید که یک فرزند متولد نشده را به فرزندی قبول کنید؟"
آیا می توانیم آن را تصور کنیم؟ قلب ما به هوا پرید! مطمئناً چشمان ما به اشتیاق عمیق برای عشق دوباره پس از از دست دادن دو فرزند اولمان ویران شد. ما در واقع دیگر باور نداشتیم که دوباره فرزندان خود را داشته باشیم زیرا بارداری پنی همیشه سخت بود و برگشت من بعد از تصادف آن را پیچیده کرد. (به هر حال هیچ تضمینی برای موفقیت یا قدرت وجود نداشت!) اگرچه می خواستیم دوباره عشق بورزیم، اما فقط می توانستیم دعا کنیم، سهم خود را انجام دهیم و امیدوار باشیم. سوال شما بلافاصله علاقه ما را برانگیخت. بنابراین به او گفتیم که دوست داریم مادر باردار را ملاقات کنیم.
روز بعد به ملاقات زن جوانی رفتیم که می‌خواست کاری کند که در فرهنگ او فوق‌العاده و به ویژه شجاعانه بود. پذیرش در سایر فرهنگ های جزیره غیر معمول نیست، اما در این جزیره غیرقابل قبول و بسیار نادر - حتی توهین آمیز - در نظر گرفته می شد. به دلایل خانوادگی و چون احساس تعهد به زندگی جدید می کرد، آمادگی سقط جنین خود را نداشت. در عوض، او به یکی از بستگانش مراجعه کرد و از او پرسید که آیا پس از زایمان از کودک مراقبت خواهد کرد یا خیر. در آنجا بسیار معمول است که اجازه دهید یکی از بستگان فرزند شما را بزرگ کند. این جزیره کمتر از 80 کیلومتر مربع مساحت داشت. بنابراین، مادران بیولوژیک به احتمال زیاد دوباره فرزندان خود را خواهند دید! یکی از بستگان زن جوان پاسخ داد که او نمی تواند کمک کند. مراقبت از فرزندان خود به اندازه کافی چالش برانگیز است. اما او درباره زوج جوانی به او گفت که ممکن است علاقه مند به فرزندخواندگی باشند. به این ترتیب مجموعه ای از رویدادها آغاز شد که ما هرگز در خواب هم نمی دیدیم. اگر خودم آن را تجربه نکرده بودم، باور نمی کردم!
با پیروی از راهنمایی های خواهر، جاده پر پیچ و خم را به سمت خانه زن جوان راندیم و هیجان زده بودیم که ببینیم چه چیزی در انتظارمان است. بالاخره ما آنجا بودیم. نشستیم، کمی گپ زدیم، سریع به سر اصل مطلب رسیدیم، به داستان زن گوش دادیم و به آپارتمانش نگاه کردیم. ما او را دیدیم که آجیل فوفل می جود و شیره قرمز و بدبو را بین لت های ایوانش روی زمین می ریزد. او به ما اطمینان داد که از زمانی که متوجه بارداری خود شده هیچ الکلی مصرف نکرده است. سپس از ما در مورد تاریخ و برنامه های ما برای آینده پرسید. یک لحظه غیر واقعی بود. آنجا مادری که در آخرین مراقبت مادری فرزند گرانقدرش را به ما تقدیم کرد، اینجا ما با اشتیاق ناامیدانه برای بچه دار شدن دوباره. در این شرایط هیچ یک از طرفین نتوانستند عینی باشند. ظاهراً خدای شگفت انگیز عشق این رویداد را برنامه ریزی و مهندسی کرده است.
پس از گفتگوی کوتاه خود، به مادر گفتیم که در این باره دعا می کنیم تا سرانجام به او پاسخ دهیم. اما در قلبمان احساس می‌کردیم که این کار طولی نمی‌کشد.
وقتی به گذشته نگاه می کنم، فقط می توانم از کاری که خدا در آنجا انجام داد شگفت زده شوم. در ابتدای رابطه ما واقعاً نمی خواستم بچه دار شوم. مخالفت من به طور دوره ای تنش، مشکل و اختلال در ازدواج ما ایجاد می کرد، حتی زمانی که کالب و ابیگیل هنوز زنده بودند. پس از مرگ او، البته، بار سنگینی از گناه و وجدان را به دوش کشیدم. بعد از اینکه شفا و بهار جدیدی را در رابطه خود تجربه کردیم، دوباره با این سوال مواجه شدیم که آیا می خواهیم فرزندان بیشتری داشته باشیم؟
این به معنای واقعی کلمه یک هدیه و یک دعوت از جانب خداوند بود که اول از همه از من پرسید که آیا برای این کار آماده هستم یا خیر. آیا به او اجازه می دهم ما را برکت دهد؟ نکته خوب این بار این بود که بعد از هر چیزی که تجربه کرده بودیم، برای آن آماده بودیم. بعد از آشفتگی درونی و عشق باورنکردنی او حتی در تاریک ترین ساعات، آماده بودم که دوباره پدر شوم. به نظر من، انتخاب های ما می توانند دری را به سوی نعمت خدا باز کنند یا ببندند.

شمارش معکوس آغاز می شود

پس از چند روز با مادر جوان تماس گرفتیم، دوباره به ملاقات او رفتیم و برای فرزندخواندگی ابراز تمایل کردیم. ما نمی دانستیم که آیا نوزاد سالم خواهد بود یا از عوارض بعدی سبک زندگی مادرش رنج می برد. ما هیچ ایده ای نداشتیم که چه انتظاری داشته باشیم. به دلیل چند مورد دیگر هم نتوانستیم پدر را بشناسیم. از آن نقطه به بعد، ما او را در تمام معاینات همراهی کردیم. همسرم نشسته بود و گوش می‌داد که دکتر نبض و فشار خون را بررسی می‌کرد، جنین را اندازه‌گیری می‌کرد و بررسی می‌کرد که همه چیز درست است. منتظر ماندیم تا بالاخره تماس مهم را گرفتیم.
ساعت یک بامداد روز شکرگزاری تلفن زنگ خورد و مادر جوان از ما خواست او را برداریم و به بیمارستان ببریم. هنگامی که به سمت خانه او می‌رفتیم، شادی غیرقابل کنترلی را احساس می‌کردیم، بر روی چاله‌های جاده آسفالت‌شده می‌چرخیدیم، فقط از مسیر "خوب" منحرف می‌شویم و به مسیری که فقط می‌توان آن را به‌عنوان یک مسیر خارج از جاده توصیف کرد. زن جوان را سوار جیپ مدرسه که فقط برای دو نفر صندلی داشت، بردیم. بنابراین همسرم با جسارت به پشت کامیون رفت، جایی که مجبور شد خود را نگه دارد و کمی تکان خورد. در راه بیمارستان سرعتم را کم کردم تا بچه زودتر از موعد با جیپ به دنیا نیاید! من چند ساعت بعد در سرسرا منتظر ماندم در حالی که پنی یک معجزه دوگانه باورنکردنی را تجربه کرد.

پسری وارد زندگی ما می شود

او زندگی گرانبهایی را دید که متولد شد، اما همچنین دید که چگونه خداوند فرزند دیگری به ما داد: یک پسر سالم! همانطور که فریادهای دلنشین او در اتاق طنین انداز می شد، قلب ما با او پیوند خورد. از این فکر که بتوانیم دوباره عاشق شویم خوشحال شدیم. انرژی و ستایش گریبان ما را گرفته بود که برای اولین بار در این روز فراموش نشدنی شکرگزاری، پوست گرم او را در آغوش خود احساس کردیم!
ساعت ها را در بیمارستان در آغوش گرفتن و مراقبت از او سپری کردیم در حالی که موش ها از اتاقی به اتاق دیگر می چرخیدند. وقتی شنیدند که قرار است توسط یک زوج آمریکایی به فرزندخواندگی گرفته شود، یک چیز طنزآمیز وجود داشت که چگونه پرستاران ناگهان مراقبت های متفاوتی از او گرفتند. مادر بیولوژیکی نیز به محض اینکه تصمیم گرفتیم او را به فرزندی قبول کنیم، جور دیگری در مورد او صحبت کرده بود. از آن زمان به بعد او همیشه از او به عنوان "بچه ما" یاد می کرد. او به آرامی از او فاصله گرفت تا بتواند تصمیم فوق العاده دشوار خود را دنبال کند. این اقدام بسیار مادرانه و دلسوزانه او بود که به ما اجازه داد فرزندش را به دنیا بیاوریم که تا ابد قدردان آن خواهیم بود. او همچنین این را به ما واگذار کرد که او را چه صدا کنیم، زیرا پسر ما بود. مدتها فکر می کردیم که چنین هدیه ای سزاوار چه نامی است.
همانطور که دعا می کردیم و فکر می کردیم، چیزی در اعماق وجودمان موج می زد. ما می خواستیم نامی پیدا کنیم که بزرگترین آرزوهای ما را برای این بسته کوچکی که خدا به ما داده بود بیان کند. نامی که مخفف شجاعت و قدرت است. نامی بر سر مردی که برای عدالت و حقیقت ایستادگی کرد و مجبور نبود بمیرد. من و پنی از مرگ متنفریم. ما می خواستیم این کودک نامی داشته باشد که تجسم ناپذیری دشمن این زندگی باشد. ما در فکر به سرگذشت الیاس نبی رفتیم که نامش به این معنی است: خدای من یهوه (الی یهو) است. ایلیا به اصول خود وفادار ماند و با عروجش در ارابه آتشین مرگ را به چالش کشید! همانطور که ایلیا خود را در آغوش گرفته بودیم، نام او را با دعا بر لبانمان گفتیم که او برای خدا قهرمانی شود که یهوه را می شناسد و برای عدالت می ایستد حتی اگر دنیا دور او بیفتد. در نهایت، ما امیدوار بودیم، هرچه که آینده بیاورد، روزی او با سپری کردن وفادارانه زندگی خود در قدرت خدا تا زمانی که عیسی مسیح دوباره بیاید، از مرگ پیشی بگیرد.
از روشنایی روز جدید لذت بردیم، صورتحساب 30 دلاری مادر و نوزاد را پرداختیم و در حالی که ایلیا در آغوشمان بود بیمارستان را ترک کردیم.
بسته بزرگ قهوه ای نعمت ما به خانه آمد!

ادامه           قسمت 1 سریال             به زبان انگلیسی

از: برایان سی گالانت، غیر قابل انکار، سفر حماسی از طریق درد، 2015، صفحات 114-122


 

Schreibe einen Kommentar

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

من با ذخیره و پردازش داده های خود مطابق با EU-DSGVO موافقت می کنم و شرایط حفاظت از داده ها را می پذیرم.